رویای قاصدک..
قاصدک!
هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی ، اما، اما
گردِ بام و درِ من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه زیاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دلِ من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی، تو دروغ
که فریبی، تو فریب
قاصدک!
هان، ولی… آخر… ای وای
راستی آیا رفتی با باد؟
با تو ام، آی! کجا رفتی؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم-
خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک
ابر های همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی چه کنم که هست این ها گل باغ آشنایی همه شب نهاده ام سر چو سگان بر آستانت که رقیب در نیاید به بهانه ی گدایی مژه ها و چشم شوخش به نظر چنان نماید که میان سنبلستان چرد آهوی خطایی ز فراق چون ننالم من دلشکسته چون نی که بسوخت بند بندم زحرارت جدایی سر برگ گل ندارم ز چه رو روم به گلشن؟ که شنیده ام زگل ها همه بوی بی وفایی به کدام مذهب است این، به کدام ملت است این که کشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند که تو در برون چه کردی؟ که درون خانه آیی به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم چو به صومعه رسیدم، همه زاهد ریایی در دیر می زدم من که ندا ز در درآمد که درآ، درآ عراقی، که تو آشنای مایی
مشتاق گل از سرزنش خار نترسد حیران رخ یار ز اغیار نترسد عیار دلاور که کند ترک سر خویش از خنجر خونریز و سر دار نترسد آ ن کس که چو منصور زند دم ز انالحق از طعنه نا محرم اسرار نترسد ای طالب گنج و گهر از مال میندیش گنج و گهر آ ن برد که از مار نترسد گر بی بصری می کند انکار من از عشق سهل است و چه غم ؟ عاشق از این کار نترسد در عشق چو بیم سر و جان است ولیکن ای دلبر از این ها دل عیار نترسد اندیشه ندارم ز رقیبان بد اندیش از خار جفا عاشق گلزار نترسد در سایه فضل ایمن از آ نست نسیمی کان شیر دل از پنجه کفتار نترسد
دی دامنش گرفتم کی گوهر عطایی
شب خوش مگو مرنجان که امشب عذا نمایی
افروخت روی دلکش شد سرخ همچو اخگر
گفتا بس است کم کن تاچند از این گدایی
با مدعی مگویید اسرار عشق ومستی
تا بی خبر بمیرد در رنج خود پرستی
عاشق شو ار که روزی کار جهان سرآید
نا خوانده نقش مقصود در کارگاه هستی
سلطان من خدا را زلفت شکست مارا
تا کی کند سیاهی چندین دراز دستی
تا در چمن نگارا آرند خوش دوایی





















دشت ها نام تو را می گویند