رویای قاصدک..


قاصدک!


هان، چه خبر آوردی؟

از کجا وز که خبر آوردی؟

خوش خبر باشی ، اما، اما

گردِ بام و درِ من

بی ثمر می گردی

انتظار خبری نیست مرا

نه زیاری نه ز دیار و دیاری باری

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس

برو آنجا که تو را منتظرند


قاصدک


در دلِ من همه کورند و کرند

دست بردار از این در وطن خویش غریب

قاصد تجربه های همه تلخ

با دلم می گوید

که دروغی، تو دروغ

که فریبی، تو فریب


قاصدک!

هان، ولی… آخر… ای وای

راستی آیا رفتی با باد؟

با تو ام، آی! کجا رفتی؟ آی

راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟

مانده خاکستر گرمی جایی؟

در اجاقی طمع شعله نمی بندم-

خردک شرری هست هنوز؟

قاصدک


ابر های همه عالم شب و روز

در دلم می گریند



ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی

چه کنم که هست این ها گل باغ آشنایی


همه شب نهاده ام سر چو سگان بر آستانت

که رقیب در نیاید به بهانه ی گدایی


مژه ها و چشم شوخش به نظر چنان نماید

که میان سنبلستان چرد آهوی خطایی


ز فراق چون ننالم من دلشکسته چون نی

که بسوخت بند بندم زحرارت جدایی


سر برگ گل ندارم ز چه رو روم به گلشن؟

که شنیده ام زگل ها همه بوی بی وفایی


به کدام مذهب است این، به کدام ملت است این

که کشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی


به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند

که تو در برون چه کردی؟ که درون خانه آیی


به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم

چو به صومعه رسیدم، همه زاهد ریایی


در دیر می زدم من که ندا ز در درآمد

که درآ، درآ عراقی، که تو آشنای مایی



مشتاق گل از سرزنش خار نترسد

 

 

حیران رخ یار ز اغیار نترسد

 

 

عیار دلاور که کند ترک سر خویش

 

 

از خنجر خونریز و سر دار نترسد

 

 

آ ن کس که چو منصور زند دم ز انالحق 

 

 

از طعنه نا محرم اسرار نترسد

 

 

ای طالب گنج و گهر از مال میندیش

 

 

گنج و گهر آ ن برد که از مار نترسد

 

 

گر بی بصری می کند انکار من از عشق

 

 

سهل است و چه غم ؟ عاشق از این کار نترسد

 

 

در عشق چو بیم سر و جان است ولیکن  

 

 

ای دلبر از این ها دل عیار نترسد

 

 

اندیشه ندارم ز رقیبان بد اندیش

 

 

از خار جفا عاشق گلزار نترسد

 

 

در سایه فضل ایمن از آ نست نسیمی

 

 

کان شیر دل از پنجه کفتار نترسد 



دی دامنش گرفتم کی گوهر عطایی


شب خوش مگو مرنجان که امشب عذا نمایی


افروخت روی دلکش شد سرخ همچو اخگر


گفتا بس است کم کن تاچند از این گدایی


با مدعی مگویید اسرار عشق ومستی


تا بی خبر بمیرد در رنج خود پرستی


عاشق شو ار که روزی کار جهان سرآید


نا خوانده نقش مقصود در کارگاه هستی


سلطان من خدا را زلفت شکست مارا


تا کی کند سیاهی چندین دراز دستی

تا در چمن نگارا آرند خوش دوایی

 

 


............


  بادبادک شدم 

   و باد

   سیگار لای انگشتانم را خاموش کرد

   زنده باد مرگ

   زنده باد هم خوابگی با ترس

   و زنده باد تنهایی

   آخرین پک

   تو را حس میکنم

   همراه ابر ها

   تنم را حراج کردم

   باد

   در تختی برهنه تر از من

   مرا در بر گرفت

   و خورشید موهایم را

   چشمهایم

   به صخره خورد

   رقص دامنم

   رقص موهایم

   و من

   رقص مرگ در باد



  قشنگ یعنی چه ؟          قشنگ یعنی تعبیر عاشقانۀ اشکال
                                               و عشق
، تنها عشق

   ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس.
                                      و عشق ، تنها عشق
                                          مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد .

   سهراب سپهری



ردــ پــــآی خآطــرآتـــِ مـــــرآ
ببر بــآ خـــود تــآ اولین
دوستــــتــ دارمــ
کمک کن بی تـــــــــو نمانم ..!
من در تکــ تکــ غروب هــآ
من درــ
تکــ تکــِ بــــآران هــآ
من درــ
غــــرورِ دردـــ
بــآرهــآ تــــــــــو رآ تجربــه کرده ام
کمکــ کن ثانیــه هــآ رآـــ بــی تـــو رج نکنم ـ...!!!!!


من ...این حال غریب را ...
به تمام احوال جهان ترجیح می دهم
همین که تو ایستاده باشی پشت به باد ...
و من هر ثانیه ...
با هر وزش ...
... با وسوسه ی پریدن یا نپریدن توی آغوشت ...
بجنگم !
وقتی تمام مردم شهر
بی وسوسه و
بی هیچ حال خوبی ..
آغوش شان را نخ نما کرده اند ،
و تو با غرور کمرنگی ... بر بالای بلندت و
لبخندی بی تفاوت اما آگاه، بر لب هات ...
خودت را به کوچه ی علی چپ زده ای ،
چقدر دیوانه ات شدن ...
ساده تر می شود...!!!!



باتو یا بی تو......


دوست دارم جستجو در جنگل موی تـو را


از خدا چیزی نمی خواهم به جز بوی تو را

 


دخـتر زیـبای جنگل های آرام شمال !


از کـجا آورده دست باد گیسوی تو را ؟

 


آستینت را که بـالا داده بودی دیـده انـد


خلق ، رد بوسه ی من روی بازوی تو را


 

چشمهایت را مراقب باش ، می ترسم سگان


عــاقبت در آتـش انــدازنـد آهــوی تو را


 

کاش جای زندگی کردن در آغوشت ، خدا


قسمتم مـی کرد مردن روی زاــنوی تو را


گرچه گاهی حال من مانند گیسوهای توست

چشمه ی آرامشم پایین ابروهای توست

 

خنده کن تا جای خون درمن عسل جاری کنی

بهترین محصول ها مخصوص کندوهای توست

 

فتنه ها افتاده بین روسری های سرت

خون به پا کردی، ببین! دعوا سرموهای توست

 

کار دنیا را بنازم که پر از وارونگی ست

یک پلنگ مدعی در دام آهوهای توست

 

فتح خواهم کرد روزی سرزمینت را اگر

لشکری آماده پشت برج و باروهای توست

 

شهر را دارد به هم می ریزد امشب ، جمع کن

سینه چاکی را که مست از زخم چاقوهای توست

 

کوک کن ، بردار سازت را ، برقصان وبرقص

زندگی آهنگ زیبای النگوهای توست

 

□□□

 

خوش به حال من که می میرم برایت اینهمه

مرگ امکانی به سمت نوشداروهای توست

خمیازه‌های کش‌دار، سیگار پشت سیگار
شب گوشه‌ای به ناچار، سیگار پشت سیگار
این روح خسته هر شب، جان کندنش غریزیست
لعنت به این خودآزار، سیگار پشت سیگار

پای چپ جهان را، با اره‌ای بریدن
چپ پاچه‌های شلوار، سیگار پشت سیگار
در انجماد یک تخت، این لاشه منفجر شد
پاشیده شد به دیوار، سیگار پشت سیگار

بر سنگفرش کوچه، خوابیده بی‌سرانجام
این مرده کفن خوار، سیگار پشت سیگار
صد صندلی در این ختم، بی‌سرنشین کبودند
مردی تکیده بیزار، سیگار پشت سیگار

تصعید لاله گوش، با جیغ‌های رنگی
شک و شروع انکار، سیگار پشت سیگار
مردم از این رهایی، در کوچه‌های بن‌بست
انگارها نه انگار، سیگار پشت سیگار

این پنچ پنجه امشب، هم خوابگان خاکند
بدرود دست و گیتار، سیگار پشت سیگار
ماسیده شد تماشا، بر میله میله پولاد
در یک تنور نمدار، سیگار پشت سیگار

صد لنز بی‌ترحم، در چشم شهر جوشید
وین شاعران بیکار، سیگار پشت سیگار
در لابلای هر متن، این صحنه تا ابد هست
مردی به حال اقرار، سیگار پشت سیگار

اسطوره‌های خاین، در لابلای تاریخ
خوابند عین کفتار، سیگار پشت سیگار
عکس تو بود و قصّه، قاب تو بود و انکار
کوبیدمش به دیوار، سیگار پشت سیگار

مبهوت رد دودم، این شکوه‌ها قدیمیست
تسلیم اصل تکرار، سیگار پشت سیگار
کانسرو شعر سیگار، تاریخ انقضاء خورد
سه، یک، ممیز چهار، سیگار پشت سیگار

ته مانده‌های سیگار، در استکانی از چای
هاجند و واج انگار، سیگار پشت سیگار
خودکار من قدیمی‌ست، گاهی نمی‌نویسد
یک مارک بی‌خریدار، سیگار پشت سیگار

قطارِ خطّ لبت راهی سمرقند است



بلیت یک سره‌ از اصفهان بگو چند است؟



 

عجب گلــــی زده‌ای بـــاز گوشـــه‌ی مـویت



تو ای همیشه برنده ! شماره‌ات چند است؟



 

بــــه تــــوپ گـرد دلـــم بــاز دست رد نزنی



مگر «نود» تو ندیدی عزیز من «هَند» است



 

همین که می‌زنی‌اَش مثل بید می‌لرزم



کلید کُنتر برق است یا که لبخند است؟



 

نگاه مست تــو تبلیغ آب انگور است



لبت نشان تجاری شرکت قند است



 

بِ ... بِ ... ببین کـــه زبــانم دوبــاره بند آمد



زی... زی... زی... زیرِسر برق آن گلوبند است



 

نشسته نرمیِ شالی به روی شانه‌ی تو



شبیه برف سفیدی که بر دماوند است

 



دوبـــاره شاعر «جغرافیَ» ت شدم، آخر



گلی جوانی و «تاریخ» از تو شرمنده ست



 

چرا اهالــی این شهر عـــاشقت نشونــد ؟



چنین که عطر تو در کوچه‌ها پراکنده است



 

به چشم‌های تو فرهادها نمی‌آیند



نگاه تو پی یک صید آبرومند است



 

هزار «قیصر» و «قاسم» فدای چشمانت



بِکُش! حلال! مگر خون‌بهای ما چند است؟



 

نگاه خسته‌ی عاشق کبوتر جَلدی است



اگر چه مــی‌پرد امــا همیشه پابند است



 

نسیم، عطر تو را صبح با خودش آورد



و گفت: روزی عشاق با خداوند است



 

رسیـــدی و غــزلـــم را دوبـــاره دود  گرفت



نترس – آه کسی نیست - دود اسفند است


غم............

گرنیست عشق و آینه در سینه کین که هست


پاسوز آسمان مشو ای دل زمین که هست


خورشید پشت شیشه ی شب ذره ذره مرد


در دست آرزوی سحر زره بین که هست


دنیا اگر جهنم کابوس بلبل است


باشد برای جغد بهشت برین که هست


دنبال یک رواج بروزم چه بد چه دد


آن نازنین کساد شد این نازنین که هست


گر جرات مقابله ات نیست مثل نور


ای مثل سایه خنجر و پشت و کمین که هست


مغز کبیر مردی اگر شست و شو نشد


نصف شب و خیانت و حمام فین که هست


من شاعرم نه طوطی توهین به واژه ها


تکراری ام نمی کند این آفرین که هست


بالاست نبض کودک فریاد شعر من


پایین نمی رود تب مرگم از این که هست


 

زنگ انشا بود و هر کس از کسی  چیزی نوشت

این یکی  از  دل  نوشت و  آن یکی از سرنوشت

در   دبستان   ادب   وقتی    هنر    پا    میگرفت

کودک   نو پای   دل   از   دست    بابا    میگرفت

صحبت   از   بابا   شد   و   از    مهربانیهای    او

آنکه  با    آب  جبین    عمریست   میگیرد   وضو

کودکی  از  پیشه ی   بابای  خود شعری سرود

آفرین   بر   این   هنرمند   و    بر   آن   بابا  درود

دفتر   فهم   و    ادب   با   نام   خالق   باز   شد

قصه ی   شیرین    بابا     اینچنین     آغاز    شد

بچه ها  بابای  من   در   کوچه  و پس  کوچه ها

درس    همت    میدهد    بی منت   و   بی ادعا

قصه ی   بابای   من    از    کوچه ها  باید  شنید

آنزمان   که    شانه    بر   زلف  خیابان  میکشید

آری آری   رفتگر   سازی  بدست خویش داشت

نغمه ی    پاکیزگی   از  خویشتن  جا میگذاشت

چونکه   خاک کوچه ها  بر روی بابا می نشست

شیشه ی وا ماندگی در خانه ی ما می شکست

رفتگر    بابای   خوب   بچه های   شهر   ماست

مرد و زن   پیر و جوان   با چهره ی او  آشناست

شرمسارم    زین   همه  لطفی  که   بابا  میکند

من   اگر    بد   میشوم    گاهی    مدارا    میکند

اشگ  چشمم  میشود   جاری  فدای   روی  او

بس که  بر دل می نشیند  خش خش جاروی او

دست  خاک آلوده اش   را   بوسه   باران میکنم

سرمه  بر  چشمم  طلب  از پای  ایشان  میکنم

این   همه   زیبائی   و   پاکیزگی   در   شهر من

میدهد    گوئی     خبر     از    روح    آباد    وطن



در    دلم    افتاده    روزی   بی وفائی   میکنی

بر   دل    بشکسته ام     بی اعتنائی    میکنی

گر چه اکنون چشم تو  بر دام اشگم  مبتلاست

تا   که   کشتی   وا   رهانم   ناخدائی    میکنی

از   خدا   دم   میزنی    اما  خدا  بازیچه  نیست

فرصتی  باشد  اگر    بی شک   خدائی  میکنی

درد  هجران  جای خود   دردی گران دارد فراق

با     رقیب      نا رفیقم       آشنائی      میکنی

رنگ  رخسارم   به  زردی   میرود    دانی  چرا؟

بس که  بر احساس من چون و  چرائی میکنی

خانه ی  مهر  و  وفا  از  بیخ و بن  کردی خراب

از   کدامین   دل   محبت   را   گدائی   میکنی؟

خویشتن  را  پیش از این باید رها می ساختی

چون  به  دام  افتاده ای  فکر رهائی می کنی



یا زهرا.......

آزار داده انــد بســـي در جـــــوانـــي ام

بـي زار از جـوانـــي و از زنــــدگانـــــي ام

جانانه ام چو رفت، چرا جان نمي رود؟

اي مرگ! همتي! كه به جانان رساني ام

هرشب به ياد ماه رخت تا سحر گهــان

هر اختري اســـت، شاهــد اخترفشاني ام

بر تيرهاي كينه سپر گشــت ســــينه ام

آرم گـــواه، پيش تـــو، پشت كمـــاني ام

ياري زمرگ مي طلبم، غربتـم ببيـــن

امـــت پس ازتــو كرد عجب قدرداني ام!

موي سپيد وفصل جواني، خبـردهـــد

كزهـــجرخود به روز سيه مي نشاني ام

ديوار مي كنـــد كمكـم، راه مــي روم

ديــــگرمــــپرس حــال مــن وناتواني ام

سوزنده تر زآتش غم، غربت علي (ع) است

اي مرگ، مانده ام كه توازغم، رهاني ام


از طرف:پیر شکسته

 شب است وروشنی ماه رابهایی نیست

 

  میان ماهمه عشق است وغیرمایی نیست

 

  توسرسپرده ی عشق من ومنم ساحر

 

  طلسم ساحره ی عشق رارهایی نیست

 

  هواهوای جنون است وفصل فصل نیاز

 

  بجزنوازش وسازش دگرهوایی نیست

 

  شبی ست تیره ومه راه خویش گم کرده

 

  به بزم عشق وجنون ماه راصفایی نیست

 

  دلم  گدای کلامی ست  بر در کرمت

 

  کریم اگر تونباشی  مرانوایی  نیست

 

  کنون کنار تودیوانه ی شب وغزلم

 

  طبیب اگرتونباشی مراشفایی نیست

 

  بپاس یاد تو این جان وتن  نفس دارد

 

  به ذهن من تونباشی مرابقایی نیست

 

  به بحرچشم خمارت غریق ومخمورم

 

  بجزشراب نگاهت مرادوایی نیست

 

  مرابخویش بخوان ای طلایه دارنیاز

 

  نیازمند توراجز الم لوایی نیست

 

  بیا عزیز بداریم لحظه لحظه ی عشق

 

  بدون جلوه عشق عمرراوفایی نیست.

شکسته سازغرورم به اقتضای زمان

 

  ولی صبور صبورم به اقتضای زمان

 

  گهی که ازتب وداغ فراق می سوزم

 

  چو آتشم چو تنورم به اقتضای زمان

 

  مشوشم وقرارم به هیچ عالم نیست

 

  درالتهاب حضورم به اقتضای زمان

 

  خیال وصل چوافتد به جان شب زده ام

 

  شبیه چشمه ی نورم به اقتضای زمان

 

  چنان به دام خیالت دلم گرفتاراست !!

 

  زجمع وجامعه دورم به اقتضای زمان

 

  عجیب می فشرد گاه غم وجودم را

 

  رقیب بزم وسرورم به اقتضای زمان



فصل، فصل عشق بودوشوروحال

 

  حس وحال سازش ودوری محال

 

  فصل گل بود و بهارزندگی

 

  آمدی بردی غبار زندگی

 

  مطلع سبز غزلها یم شدی

 

  فاتح دنیای فردایم شدی

 

  آه می گفتی که دنیایم توئی

 

  مالک امروز وفردایم توئی

 

  بازمی گفتی که فردامال ماست

 

  نازنین دنیابه زیربال ماست

 

  بازمی گفتی که همپروازمی

 

  تا نهایت تاعدم همرازمی

 

  مادوتن یکروح ویکجان داشتیم

 

  تاخداتاخاک پیمان داشتیم

 

  آه دلهامان بهاری بود ...و

 

  روزگاری روزگاری بود... و

 

  بادسردی آمدودرپی خزان 

 

  عشق شدبازیچه ی دست زمان

 

  پیش رو راهی درازو انتقال!

 

  بوی تلخ لحظه های انفصال!

 

  هیچکس این برگ راامضاء نکرد

 

  فکرپیمان نامه ی فردانکرد

 

  هیچکس نشنیدفریادسکوت

 

  بی اثر اشک ودعاوهم قنوت

 

  رفتی ورفتیم تادنیای دور

 

  دورگشتیم ازهم وشبهای شور

 

  زندگی هامان همینک بی فراز

 

  هردو می سوزیم درهرم نیاز

 

  هردومی سوزیم ومی سازیم باز

 

  دل به فصل عشق می بازیم باز .


تاسف...

سلام بر همه وب نویسا....


با کمال شرمندگی اسم بیشتر کسانی که تو لینکام بودن به دلایلی که خودمم نمیدونم حذف شده..


خواهش مندم کسانی که اسمشون تو لینک من بوده و الان اسمشون نیست به اینجانب خبر بدهند......


باتشکر


دل شکسته 

رفتنو شکستن..

چقدر زود دیر میشود.....

               چقدر زود پیر شدم.......

چقدر زود میروی............

            و چقدر زود از دلها رفتم...............



دیگر بر کاغذ ابریشمین اشعار موزون نمی نویسم

و آنها را در قاب زرین نمی گیرم

زیرا

دیرگاهی است نغمه های جانسوز خویش را

بر خاک بیابان می نویسم

تا با دست باد به هر سو پراکنده شود

ولی اگر باد خط مرا با خود ببرد

روح سخنم را که بوی عشق می دهد

جایی نتواند بُرد

روزی می رسد که دلداده ای از این سرزمین بگذرد

و چون پا بر این خاک نهد

سراپا بلرزد و به خویش بگوید

پیش از من در اینجا عاشقی به یاد معشوقه

ناله سر داده

شاید مجنون به هوای لیلی نالیده

یا فرهاد در اینجا سر در خاک برده است

هر که هست

از خاکش بوی عشق برمیخیزد

و تربتش پیام وفا می دهد

تو نیز که بر بستر نرم آرمیده ای

وقتی که سخن آتشینم را از زبان نسیم صبا می شنوی

سراپا مرتعش خواهی شد و به خود خواهی گفت:

یارم برای من پیام عشق فرستاده

تو هم ای باد صبا

پیام مهر مرا به او برسان



صبر کن عشق تو تفسیر شود بعد برو


، یا دل از ماندن تو سیر شود بعد برو


، خواب دیدی که دل دست به دامان تو شد


، تو بمان خواب تو تعبیر شود بعد برو


، لحظه ای باد تو را خواند که با او بروی


، تو بمان تا به یقین دیر شود بعد برو


، صبر کن عشق زمینگیر شود بعد برو


، یا دل از دیده ی تو سیر شود بعد برو


، تو اگر کوچ کنی بغض خدا می شکند


، تو بمان گریه به زنجیر شود بعد برو

ناله ای در سکوت...

زین محبسی که زندگی اش خوانند


هرگز مرا توان رهایی نیست


دل بر امید مرگ چه می بندم


دیگر مرا ز مرگ ، جدایی نیست


مرگ است ، مرگ تیره ی جان سوز است


این زندگی که می گذرد آرام


این شام ها که می کشدم تا صبح


وین بام ها که می کشدم تا شام


مرگ است ، مرگ تیره ی جان سوز است


این لحظه های مستی و هوشیاری


این شام ها که می گذرد در خواب


و آن روزها که رفت به بیداری


تا چند ، ای امید عبث تا چند


دل بر گذاشت روز و شبان بستن؟


با این دو دزد حیله گر هستی


پیمان مهر بستن و بگسستن؟


تا کی برآید از دل تاریکی


چشمان روشن زده ی خورشید؟


تا کی به بزم شامگهان خندد


این ماه ، جام گمشده ی جمشید؟


دندان کینه جوی خدایانست


چشمان وحشیانه ی اختر ها


در حیرتم که چیست سرانجامم


زیرا از آنچه هست ، حذر دارم


زین مرگ جاودانه گریزانم


در دل ، امید مرگ دگر دارم


اینک تو ای امید عبث ، باز آی


و اینک تو ، ای سکون گران! بگریز


ای ماه آرزو که فروخفتی


بار دگر کرشمه کنان برخیز


جانم به لب رسیدو تنم فرسود


ای آسمان! دریچه ی شب واکن


ای چشم سرنوشت هویدا شو


اورا که در من است هویدا کن

"نادر نادرپور"

من همینم بی تو ، سایه یی سر در گم

                                       بی خیال  دنیا ، نا  امید  از  مردم

                                                                       من  همینم  یادی ، از  نفس  افتاده


عطر آوازم را می تکانم در باد                خسته ام از دیوار ، خسته ام از فریاد


من همینم بی تو، آرزویی ناچار

                         تکه ابری تنها، سنگی از یک دیوار

                                             ساده باشم یا نه ، وقتی آدم تنهاست

                                                                      بی تو بودن دشوار، با تو بودن رویاست

تو نفس منی..........

 میبندم این دو چشم پر آتش را 

                                                                 تا ننگرد درون دو چشمانش

تا داغ و پر تپش نشود قلبم

 از شعله نگاه پریشانش


میبندم این دو چشم پر آتش را 

تا بگذرد ز وادی رسوایی

تا قلب خاموشم نکشد فریاد

رو میکنم به خلوت و تنهایی


ای رهروان خسته چه می جویید

در این غروب سرد ز احوالش

او شعله رمیده خورشید است

بیهوده می دوید به دنبالش


او غنچه شکفته مهتاب است

باید که موج نور بیافشاند

بر سبزه زار شب زده چشمی

کو را به خوابگاه گنه خواند


باید که عطر بوسه خاموشش

با ناله های شوق بیامیزد

در گیسوان آن زن افسونگر

دیوانه وار عشق و هوس ریزد


باید شراب بوسه بیاشامد

از ساغر لبان فریبایی

مستانه سر گذارد وآرامد

بر تکیه گاه سینه زیبایی


ای آرزوی تشنه به گرد او

بیهوده تار عمر چه میبندی؟

روزی رسد که خسته و وامانده

بر این تلاش بیهوده میخندی


آتش زنم به خرمن امیدت

با شعله های حسرت و ناکامی

ای قلب فتنه جوی گنه کرده

شاید دمی ز فتنه بیارامی


می بندمت به بند گران غم


روز اول پیش خود گفتم 

دیگرش هرگز نخواهم دید 

روز دوم باز میگفتم 

لیک با اندوه و با تردید 

روز سوم هم گذشت اما 

بر سر پیمان خود بودم 

ظلمت زندان مرا میکشت 

باز زندانبان خود بودم 

آن من دیوانه عاصی

در درونم هایهو می کرد 

مشت بر دیوارها میکوفت 

روزنی را جستجو می کرد 

در درونم راه میپیمود 

همچو روحی در شبستانی 

بر درونم سایه می افکند 

همچو ابری بر بیابانی 

می شنیدم نیمه شب در خواب 

هایهای گریه هایش را 

در صدایم گوش میکردم 

درد سیال صدایش را 

شرمگین می خواندمش بر خویش

از چه رو بیهوده گریانی 

در میان گریه می نالید 

دوستش دارم نمی دانی 

بانگ او آن بانگ لرزان بود 

کز جهانی دور بر میخاست 

لیک درمن تا که می پیچید 

مرده ای از گور بر می خاست 

مرده ای کز پیکرش می ریخت 

عطر شور انگیز شب بوها 

قلب من در سینه می لرزید 

مثل قلب بچه آهو ها 

در سیاهی پیش می آمد 

جسمش از ذرات ظلمت بود 

چون به من نزدیکتر میشد 

ورطه تاریک لذت بود 

می نشستم خسته در بستر 

خیره در چشمان رویاها 

زورق اندیشه ام آرام 

می گذشت از مرز دنیا ها 

باز تصویری غبار آلود 

زان شب کوچک ‚ شب میعاد 

زان اطاق ساکت سرشار 

از سعادت های بی بنیاد 

در سیاهی دستهای من 

می شکفت از حس دستانش 

شکل سرگردانی من بود 

بوی غم می داد چشمانش

ریشه هامان در سیاهی ها 

قلب هامان میوه های نور 

یکدیگر را سیر میکردیم

با بهار باغهای دور 

می نشستم خسته در بستر 

خیره در چشمان رویا ها

زورق اندیشه ام آرام

میگذشت از مرز دنیا ها 

روزها رفتند و من دیگر 

خود نمیدانم کدامینم 

آن مغرور سر سخت مغرورم 

یا من مغلوب دیرینم ؟

بگذرم گر از سر پیمان 

میکشد این غم دگر بارم 

می نشینم شاید او آید 

عاقبت روزی به دیدارم

فروغ فرخزاد